تحولات منطقه

در روزگاری که علوم انسانی با پرسش‌های فزاینده‌ای درباره نسبت خود با زندگی اجتماعی، تجربه زیسته انسان‌ها و تحولات پیچیده جهان معاصر روبه‌رو است، گفت‌وگو با اندیشمندانی که در پی بازاندیشی در بنیان‌های این علوم‌اند، اهمیتی ویژه پیدا می‌کند.

انسان‌ها «داده» نیستند
زمان مطالعه: ۱۷ دقیقه

در روزگاری که علوم انسانی با پرسش‌های فزاینده‌ای درباره نسبت خود با زندگی اجتماعی، تجربه زیسته انسان‌ها و تحولات پیچیده جهان معاصر روبه‌رو است، گفت‌وگو با اندیشمندانی که در پی بازاندیشی در بنیان‌های این علوم‌اند، اهمیتی ویژه پیدا می‌کند. انسان‌شناسی، به‌عنوان یکی از شاخه‌های محوری علوم انسانی، بیش از دیگر رشته‌ها در کانون این پرسش قرار دارد: آیا انسان‌شناسی صرفاً دانشی دانشگاهی برای توصیف و تحلیل جوامع است، یا می‌تواند شیوه‌ای برای فهم عمیق‌تر جهان و زیستن مسئولانه‌تر در آن باشد؟ گفت‌وگو با تیم اینگُلد، انسان‌شناس برجسته معاصر، تلاشی است برای مواجهه مستقیم با همین پرسش بنیادین.
تیم اینگُلد استاد بازنشسته انسان‌شناسی اجتماعی در دانشگاه آبردین اسکاتلند و از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های انسان‌شناسی معاصر در سطح جهانی است. او طی چند دهه فعالیت علمی، نقشی اثرگذار در شکل‌دهی به رویکردهای نوین انسان‌شناسی ایفا کرده و آثارش در حوزه‌های گوناگونی چون انسان‌شناسی اجتماعی، فلسفه، مطالعات محیط‌زیست، آموزش، هنر و نظریه شناخت مورد توجه قرار گرفته‌اند. اینگُلد به‌ویژه به‌خاطر نقد الگوهای مسلط تولید دانش، تأکید بر تجربه زیسته و رابطه‌محور بودن زندگی انسانی و بازتعریف مفاهیمی چون فرهنگ، یادگیری، مهارت، بدن‌مندی و نسبت انسان با جهان شناخته می‌شود. نوشته‌های او در دانشگاه‌های مختلف جهان تدریس می‌شوند و بر نسل جدیدی از پژوهشگران علوم انسانی تأثیر گذاشته‌اند که به‌دنبال شیوه‌هایی فروتنانه‌تر، مشارکتی‌تر و انسانی‌تر برای شناخت جهان اجتماعی هستند.
کتاب «انسان‌شناسی چرا اهمیت دارد؟» یکی از آثار مهم و درعین‌حال فشرده تیم اینگُلد است که با زبانی روشن و قابل‌فهم، به پرسشی اساسی می‌پردازد: انسان‌شناسی چرا اهمیت دارد و امروز چه ضرورتی برای جوامع معاصر دارد؟ این کتاب به‌تازگی با عنوان «انسان‌شناسی چرا اهمیت دارد؟» با ترجمه سحر باباصفری و از سوی انتشارات جامعه‌شناسان در ایران منتشر شده است؛ اتفاقی که می‌تواند به تعمیق بحث‌های نظری درخصوص جایگاه انسان‌شناسی و به‌طور کلی علوم انسانی در فضای فکری و دانشگاهی ایران کمک کند. انتشار این اثر، فرصتی فراهم آورده است تا مخاطبان فارسی‌زبان مستقیماً با یکی از جریان‌های اثرگذار انسان‌شناسی معاصر آشنا شوند؛ جریانی که بر گفت‌وگو، تجربه زیسته و مسئولیت اخلاقی دانش تأکید دارد.
مصاحبه پیش‌رو بر محور همین کتاب شکل گرفته و می‌کوشد مهم‌ترین مؤلفه‌های اندیشه اینگُلد را در قالب یک گفت‌وگوی تفصیلی روشن کند. در این مصاحبه، اینگُلد انسان‌شناسی را نه به‌عنوان دانشی مبتنی بر مشاهده از بیرون، بلکه به‌مثابه «راه رفتن با مردم» توصیف می‌کند؛ رویکردی که در آن، پژوهشگر خود را از زندگی انسان‌ها جدا نمی‌بیند، بلکه در کنار آنان و در دل روابط اجتماعی به فهم جهان می‌پردازد. او در خلال این گفت‌وگو، نسبت دانش و قدرت را به بحث می‌گذارد، از خطر تقلیل انسان‌ها به داده و اُبژه پژوهشی سخن می‌گوید و بر ضرورت بازاندیشی در اخلاق پژوهش دانشگاهی تأکید می‌کند. در بخش‌های مختلف این مصاحبه، موضوعاتی چون تفاوت و تنوع فرهنگی، نسبت حقیقت با نسبی‌گرایی، امکان و حدود مقاومت در علوم انسانی، جایگاه تجربه فردی در برابر تحلیل‌های ساختاری و نسبت انسان‌شناسی با مسائل معاصر مانند بحران‌های زیست‌محیطی، نابرابری اجتماعی و تحولات دیجیتال مطرح می‌شود.
اینگُلد همچنین به سوءبرداشت‌های رایج از انسان‌شناسی ـ از جمله تصور آن به‌عنوان دانشی محدود به قبایل دورافتاده یا آیین‌های خاص ـ می‌پردازد و بر ضرورت بازتعریف تصویر عمومی این رشته تأکید می‌کند. با این حال، اهمیت این مصاحبه صرفاً در محتوای نظری آن خلاصه نمی‌شود. خودِ این گفت‌وگو نمونه‌ای از امکانی است که علوم انسانی می‌تواند برای گفت‌وگوی میان سنت‌های فکری، تجربه‌های زیسته و افق‌های فرهنگی متفاوت فراهم آورد. گفت‌وگو در اینجا نه ابزار اقناع، نه میدان رقابت فکری و نه تلاشی برای تحمیل یک پاسخ نهایی است؛ بلکه فرایندی است برای شنیدن، پاسخ دادن و حرکت مشترک به‌سوی فهمی عمیق‌تر از زندگی انسانی. از این منظر، مصاحبه حاضر را می‌توان تلاشی دانست برای بازگرداندن علوم انسانی به یکی از کارکردهای بنیادین خود: گشودن فضایی برای اندیشیدن جمعی درباره این پرسش همیشگی که ما چگونه باید زندگی کنیم.

در کتاب «انسان‌شناسی چرا اهمیت دارد؟»، شما انسان‌شناسی را به‌عنوان شیوه‌ای برای «راه رفتن با مردم» توصیف می‌کنید، نه صرفاً مشاهده آن‌ها از فاصله‌ای دور. در جهانی که فاصله‌گیری و داوری به عادت‌های مسلط فکری تبدیل شده‌اند، آیا انسان‌شناسی شما نوعی اعتراض است؟

اگر این را نوعی اعتراض بدانیم، باید گفت این اعتراض مدت‌هاست وجود دارد. من می‌گویم این رویکرد دست‌کم از اواخر قرن هجدهم، به‌عنوان یک جریان فکریِ پیوسته حضور داشته است؛ زمانی که برای مثال، یوهان ولفگانگ فون گوته همین شیوه را به‌عنوان راهی برای مطالعه موجودات جهان طبیعی توصیه می‌کرد. به نظر او، انسان باید با آن‌ها وقت بگذراند، بیاموزد جهان را همان‌گونه که آن‌ها تجربه می‌کنند ادراک کند و به‌نوعی آن‌ها را از درون بشناسد. انسان‌شناسی، با روش مشاهده مشارکتی، همین رویکرد را به مطالعه همنوعان انسانی ما تعمیم داده است. امید من این است که این شیوه انسان‌شناختیِ کار کردن، نه فقط برای علوم انسانی، بلکه برای علم به‌طور کلی، الگویی الهام‌بخش باشد.

برخی منتقدان معتقدند رویکرد شما بیش از حد رمانتیک و ایده‌آلیستی است و کارکرد سیاسی یا انتقادی انسان‌شناسی را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. پاسخ شما به این نقدها چیست؟

سیاست نه در موضوعی که درباره آن می‌نویسم، بلکه در خود عمل نوشتن نهفته است و همچنین در عمل تدریس. در نوشتن و آموزش، من کاملاً مستقیم و صریح، در برابر سلسله‌مراتب‌سازیِ دانش و مسدود شدن زندگی دیگران ایستاده‌ام؛ امری که در حوزه‌هایی از علم جریان اصلی، مانند روان‌شناسی شناختی و زیست‌شناسی تکاملی، به‌روشنی دیده می‌شود؛ حوزه‌هایی که هم پشتیبان ساختارهای موجود قدرت اداری و مالی هستند و هم از سوی آن‌ها حمایت می‌شوند. اگر این سیاسی نیست، پس واقعاً نمی‌دانم سیاست چیست. برای من، این تجربه‌ای بسیار فرساینده بوده است.

شما بر درگیری با جهان تأکید دارید، نه نظریه‌پردازی از بالا. آیا این امر مستلزم بازتعریف بنیادین نقش دانشگاهیان است؟ و برای تحقق این تغییر، چه چیزی باید کنار گذاشته شود؟

بله، دقیقاً همین‌طور است. آنچه ما دانشگاهیان باید کنار بگذاریم، جایگاه امتیاز و اقتداری است که به ما اجازه می‌دهد بدون آنکه شخصاً درگیر مسائل جهان شویم، درباره مشکلات آن داوری کنیم. این نوع خودنمایی روشنفکرانه، صرفاً همان ساختارهای قدرتی را بازتولید می‌کند که ادعا دارد قصد برچیدنشان را دارد.
برای من، پژوهش علمی در مسیر بسیار متواضعانه‌تری قرار دارد: گشودن خود به روی جهان و آموختن از آنچه جهان، اگر تنها توجه کامل را به آن معطوف کنیم، می‌تواند به ما بیاموزد. پژوهش، در این معنا، در پی حقیقت است و نقش ما دانشگاهیان در این جست‌وجو، ارائه الگویی است که دیگران بتوانند از آن پیروی کنند.

در بسیاری از کشورها، از جمله ایران، انسان‌شناسی همچنان در دانشگاه‌ها به حاشیه رانده شده و در میان عموم مردم نیز بدفهمی شده است. اگر یک خواننده ایرانی بپرسد «چرا باید به انسان‌شناسی اهمیت بدهم؟» چه پاسخی به او می‌دهید؟

پاسخ دادن به این پرسش برای من دشوار است، زیرا هرگز حتی به کشور شما سفر نکرده‌ام و نمی‌توانم حدس بزنم چه چیزهایی بیش از همه ذهن خواننده ایرانیِ فرضی شما را درگیر می‌کند؛ اما پاسخ من این خواهد بود: «به همان دلیلی که به خانه‌ات، دوستانت و خانواده‌ات و به مکان‌ها و انسان‌هایی که دوستشان داری، اهمیت می‌دهی». انسان‌شناسی تنها رشته دانشگاهی‌ای است که عشق ما به جهان و مسئولیت ما برای مراقبت از آن را در مرکز پرسش‌های خود قرار می‌دهد.

کتاب شما جست‌وجوی حقیقت‌های جهان‌شمول را کنار می‌گذارد و به‌جای آن از «زیستن با تفاوت» دفاع می‌کند. آیا این موضع خطر تضعیف امکان حقیقت در علوم انسانی را در پی ندارد؟

اصلاً؛ اما این موضع به معنای کنار گذاشتن این تصور است که حقیقت نوعی ذات است که سرانجام به‌طور کامل بر ما آشکار خواهد شد. همچنین منظور من جایگزین کردن این ذات واحد با مجموعه‌ای از ذات‌های متعدد نیست که هرکدام فقط برای مردمی از یک فرهنگ خاص صادق باشند. این همان مسیر نسبی‌گرایی است و آن نیز به همان اندازه غیرقابل دفاع است.
از نظر من، حقیقت نشانه‌ای از حضور ما در درون جهانی در حال آفرینش است؛ جهانی که در عظمت خود همواره فراتر از فهم ما باقی می‌ماند. ما ناگزیر به جست‌وجوی حقیقت هستیم ـ این همان چیزی است که زندگی درباره آن است ـ اما هرگز آن را نخواهیم یافت. امکان زندگی در خودِ این جست‌وجو نهفته است، نه در رسیدن به مقصدی نهایی. متأسفانه تاریخ بشر سرشار از کسانی است که در مقاطعی ادعا کرده‌اند حقیقت را می‌دانند یا پاسخ نهایی را در اختیار دارند و سپس آن را بر همگان تحمیل کرده‌اند که تقریباً همیشه با پیامدهایی فاجعه‌بار برای همه همراه بوده است.

آیا انسان‌شناسیِ شما در برابر پروژه‌هایی مانند انسان‌شناسی توسعه، مطالعات امنیتی یا ابتکارات فرهنگ سیاسی ـ که برخی آن‌ها را ابزارهای قدرت می‌دانند ـ مقاومت می‌کند؟ یا هدف شما بازتعریف این شیوه‌هاست؟

مطمئن نیستم بتوان گفت انسان‌شناسیِ من در برابر چنین مطالعاتی مقاومت می‌کند، اما قطعاً در آن‌ها احساس تعلق نمی‌کند. در هر صورت، این انسان‌شناسی در پی یافتن راهی به‌سوی قدرت نیست. بلکه در پی امکان است.

شما در عین دفاع از تنوع فرهنگی، نسبی‌گرایی فرهنگی را نقد می‌کنید. چگونه می‌توان مرز روشنی میان این دو موضع ترسیم کرد؟

من از ایده «باهم‌بودن در دل تفاوت» دفاع می‌کنم. من باور دارم که تفاوت وحدت‌بخش است، زاینده است و نیرویی برای خیر محسوب می‌شود؛ اما در عین حال، می‌خواهم مرزی روشن میان تفاوت و تنوع ترسیم کنم و این تمایز حیاتی است. تفاوت همواره در حال پدید آمدن است. برای مثال، در یک گفت‌وگو، هر صدا تجربه‌ای برای به‌اشتراک‌گذاشتن دارد، زیرا آن تجربه از پیش برای همه مشترک نبوده است و در پاسخ به دیگران، ویژگی خاص خود را بدست می‌آورد؛ صدای خاص، حساسیت خاص و غیره.
اما تنوع، تفاوتی است که از گفت‌وگو بیرون افتاده و به‌صورت نوعی رسوب باقی مانده است؛ تمایزی که مردم را به این نوع و آن نوع از هم جدا می‌کند. نسبی‌گرایی فرهنگی بر تنوع بنا شده است، نه بر تفاوت. به‌جای پیوستن به گفت‌وگو، به گفت‌وگوهایی نگاه می‌کند که پیشاپیش به پایان رسیده‌اند.
شما می‌گویید انسان‌شناسی «شیوه‌ای از زندگی» است؛ اما در جهانی مملو از بحران‌های زیست‌محیطی، مهاجرت، نابرابری و ستم، این شیوه زندگی چگونه می‌تواند به عدالت یا رهایی کمک کند؟
به‌عنوان یک شیوه زندگی، انسان‌شناسی بر چهار اصل استوار است: سخاوت، گشودگی، مقایسه‌گری و نقادی.
سخاوت به این معناست که با روی گشاده به سخنان دیگران گوش دهیم و به همان شیوه پاسخ دهیم. گشودگی به این معناست که به‌دنبال راه‌هایی باشیم که زندگی بتواند ادامه پیدا کند، نه راه‌حل‌های نهایی‌ای که آن را به پایان می‌رسانند.
مقایسه‌گری به این معناست که برای هر شیوه زیستن که در پیش گرفته‌ایم، شیوه‌های دیگری نیز ممکن بوده‌اند و این ما را وامی‌دارد بپرسیم: «چرا این راه، نه آن راه؟» و نقادی به این معناست که هرگز نمی‌توانیم به وضعیت موجود رضایت دهیم، بلکه باید بی‌وقفه برای خیر همگانی تلاش کنیم. اگر به عدالت و رهایی متعهد باشیم، به باور من این‌ها اصول خوبی برای زیستن هستند.

برخی منتقدان می‌گویند کار شما بیش از حد بر تجربه فردی تمرکز دارد و فاقد تحلیل ساختاری است. آیا شما نقش نظام‌ها و ساختارهای قدرت را کم‌اهمیت جلوه می‌دهید؟

من واقعاً تمایل دارم نقش نظام‌ها و ساختارها را کمرنگ‌تر ببینم و این نقدی وارد و معتبر است. با این حال، این به معنای تمرکز صرف بر تجربه فردی نیست. برعکس، من همواره کوشیده‌ام چرخه زندگی هر موجود زنده را در درون شبکه‌ای از روابط با دیگران قرار دهم. رویکرد من نه فردمحور، بلکه رابطه‌محور است.

آیا انسان‌شناسی همچنان می‌تواند در جوامعی که آزادی دامنه و عملکرد پژوهش محدود است، شکلی از ایستادگی باشد؟ آیا انسان‌شناسی ذاتاً انتقادی است یا می‌تواند به همراهی و همسازی کشیده شود؟

ایستادگی کوتاه‌مدت معمولاً به معنای اتخاذ موضعی صریح در تقابل با نیروها و عوامل مسبب فشار است. این کار برای کسانی که دست به آن می‌زنند خطرناک است و اغلب پیامد ناخواسته‌اش این است که این عاملان مواضع خود را محکم‌تر می‌کنند. قطبی‌شدن از خود تغذیه می‌کند.
در بلندمدت، ایستادگی مؤثرتر از طریق پایبندی آرام و سرسختانه به عشق ما به جهان و به شیوه‌های مراقبتی‌ای تحقق می‌یابد که این عشق از طریق آن‌ها عمل می‌کند. در این معنای بلندمدت است که انسان‌شناسی می‌تواند به‌عنوان یک پراکسیس مقاومت عمل کند. به بیان دیگر، انسان‌شناسی انتقادی است، بی‌آنکه خود را کاملاً به نقد بسپارد. انسان‌شناسی نه صرفاً موضعی تقابلی در برابر فشار می‌گیرد و نه به‌دنبال سازش یا مماشات است، بلکه می‌کوشد راهی بیابد که هر دو سوی منازعه بتوانند از مواضع خود فراتر روند تا گفت‌وگو ادامه پیدا کند.

در ایران، بسیاری از مردم تصور می‌کنند انسان‌شناسی فقط درباره قبایل دورافتاده یا آیین‌های عجیب و غریب است. آیا انسان‌شناسی معاصر باید با این تصویر خداحافظی کند؟

قطعاً باید چنین کند. این کاریکاتور از انسان‌شناسی به‌هیچ‌وجه محدود به ایران نیست. این تصور در بریتانیا نیز به همان اندازه رایج است. طنز ماجرا اینجاست که بسیاری از بریتانیایی‌هایی که چنین تصوری دارند، ایران را نیز کشوری متشکل از قبایل دورافتاده و آیین‌های عجیب و غریب تصور می‌کنند. این شیوه اندیشیدن میراث استعمار است و شاید دقیقاً به این دلیل که انسان‌شناسی همچنان در حال دست‌وپنجه نرم کردن با این میراث است، نتوانسته به‌سادگی از این تصویر عامه‌پسند رهایی یابد.

شما از این ایده دفاع می‌کنید که انسان‌شناسی باید «در جهان مشارکت کند»؛ اما هنگامی که سیاست، ایدئولوژی یا رسانه در میان است، آیا مشارکت خطر واقعی به همراه ندارد؟ انسان‌شناس باید وارد شود یا کنار بایستد؟

در عمل، گمان نمی‌کنم انتخاب چندانی داشته باشیم. حتی اگر بخواهیم کنار بایستیم، از همان ابتدا در آنچه پیرامون ما رخ می‌دهد، سهیم هستیم. البته خطرهای واقعی وجود دارند، اما در انسان‌شناسی این خطرها بخشی از کار محسوب می‌شوند. گریزی از آن‌ها نیست؛ اما پاداش‌هایی نیز وجود دارد. هیچ پاداشی بدون خطر به دست نمی‌آید.

آیا شما با غیرسیاسی‌سازی علوم انسانی مخالفید؟ برخی اشکال انسان‌شناسی امروز به‌طرز خطرناکی غیرسیاسی شده‌اند. آیا انسان‌شناسیِ بدون کنش، دانشی مرده است؟

این تصور که هر رشته‌ای از علوم انسانی می‌تواند از سیاست مبرا باشد، ساده‌لوحانه است، یا به بیان دیگر، نوعی خودفریبی؛ اما سیاست‌زدگی افراطی نیز می‌تواند مشکل‌ساز باشد. امروز برخی انسان‌شناسان، به‌ویژه در ایالات متحده، می‌گویند انسان‌شناسی چیزی جز سیاست نیست. من هر دو نگاه را نادرست می‌دانم: هم این دیدگاه که انسان‌شناسی غیرسیاسی است و هم این دیدگاه که انسان‌شناسی چیزی جز سیاست نیست. هر دو، به‌نوعی، این رشته را از درون تضعیف می‌کنند. انسان‌شناسیِ کاملاً غیرسیاسی از واقعیت جدا می‌شود و انسان‌شناسی‌ای که چیزی جز سیاست نیست، از جست‌وجوی حقیقت دست می‌کشد.

شما از «یادگیری از مردم» دفاع می‌کنید، نه آموزش دادن به آن‌ها. در دورانی که دانش به ابزاری برای سلطه تبدیل شده است، چگونه می‌توان این نوع یادگیری متواضعانه را احیا کرد؟

ای‌کاش پاسخ روشنی برای این پرسش داشتم؛ اما یک چیز که می‌تواند کمک‌کننده باشد این است که جوامعمان را به‌گونه‌ای طراحی کنیم که فرصت‌های روزمره بیشتری برای باهم‌بودن نسل‌های مختلف، به‌ویژه سالمندان و جوانان فراهم شود. یکی از تراژدی‌های بزرگ عصر مدرن، به‌گمان من، در همین جداسازی نسل‌ها به گروه‌های مستقل نهفته است.
در این وضعیت، دانش باید از نسلی به نسل دیگر منتقل شود و این همان جایی است که آموزش به معنای متعارف آن وارد می‌شود؛ اما اگر زندگی‌ها و نسل‌ها را همچون خطوطی هم‌پوشان در امتداد زمان در نظر بگیریم، آن‌گاه دانش نه منتقل می‌شود و نه انباشته، بلکه در جریان همکاری مداوم آن‌ها پیوسته بازتولید می‌شود. این همان چیزی است که من یادگیری می‌نامم.

در جهان دیجیتال امروز، انسان‌شناسی چگونه می‌تواند به تجربه زیسته و مشارکت نزدیک وفادار بماند؟ آیا «میدان» هنوز وجود دارد؟

من یک فناوری‌هراس هستم. با فناوری دیجیتال احساس راحتی نمی‌کنم و باور ندارم که دوام بیاورد. فشارهایی که این فناوری برای حفظ زیرساخت‌های خود بر محیط‌زیست وارد می‌کند، به‌سادگی پایدار نیستند. به‌ویژه فناوری تلفن‌های هوشمند آسیب‌های شدیدی به بافت زندگی اجتماعی وارد کرده است. امیدوارم این فناوری پیش از آنکه این آسیب‌ها جبران‌ناپذیر شوند، فروبپاشد. من می‌دانم که برخی از همکاران انسان‌شناس من اکنون پژوهش‌هایی انجام می‌دهند که آن را «کار میدانی» می‌نامند، در حالی که این پژوهش‌ها ۱۰۰درصد آنلاین هستند. این برای من هیچ معنایی ندارد.

شما می‌گویید باید با مردم راه رفت، نه بر آن‌ها حکم راند. این رویکرد چه چالش‌های اخلاقی‌ای را در جوامعی ایجاد می‌کند که بی‌اعتمادی عمیقی نسبت به پژوهشگران دانشگاهی وجود دارد؟

این بی‌اعتمادی از این واقعیت ناشی می‌شود که بیشتر پژوهش‌های دانشگاهی، حتی امروز، بر یک الگوی استخراجیِ تولید دانش استوار هستند. برای مردمی که در جوامع مورد مطالعه قرار می‌گیرند، این بدان معناست که صرفاً به‌عنوان منابع اطلاعاتی با آن‌ها برخورد می‌شود.
در این وضعیت، انسان‌شناس برای آنکه بتواند مردم را بشناسد و از آن‌ها بیاموزد، رابطه‌ای مبتنی بر اعتماد با جامعه مورد مطالعه برقرار می‌کند، اما درست در همان لحظه‌ای که میدان را ترک می‌کند و شروع به استفاده از این شناخت و آموخته‌ها به‌عنوان داده‌هایی برای تحلیل می‌کند، این اعتماد را نقض می‌کند.
چالش اصلی، گسستن از این الگو است؛ آن هم در شرایطی که نهاد دانشگاهی دقیقاً همین الگو را از پژوهشگران خود انتظار دارد. تا زمانی که تناقض‌های اخلاقی در قلب عمل دانشگاهی خودمان را حل نکرده باشیم، نمی‌توانیم بازسازی اعتماد را در جوامعی که با آن‌ها کار می‌کنیم آغاز کنیم.
ما می‌توانیم با این آگاهی آغاز کنیم که پژوهش لزوماً به معنای استخراج نیست. واژه «research» در اصل به معنای «جست‌وجو و جست‌وجوی دوباره» است. همان‌گونه که در راه رفتن بر یک مسیر، بارها و بارها همان مسیر را می‌پیماییم، پژوهش نیز هم تکرار است و هم مداخله‌ای تازه که خود، دعوتی به تکرار بعدی ایجاد می‌کند و این روند ادامه می‌یابد. پژوهش، در این معنا، جست‌وجوی اصول‌مند حقیقت است، در همکاری با کسانی که در میان آن‌ها مطالعه می‌کنیم.

آیا انسان‌شناسی می‌تواند به‌عنوان شیوه‌ای برای فهم دیگران بدون تملک یا تصاحب آن‌ها در نظر گرفته شود؟ و آیا چنین چیزی در جهانی که به‌وسیله سرمایه‌داری و استعمار فرهنگی شکل گرفته، اصلاً ممکن است؟

انسان‌شناسی می‌تواند تمرینی برای فهم باشد، اگر منظور ما از فهم، رشد خرد و دانش از طریق گفت‌وگو و همکاری با دیگران باشد؛ اما این با «فهم دیگران» به‌عنوان ابژه تفاوت دارد.
مشکل از جایی آغاز می‌شود که دیگران، به‌جای آنکه به‌عنوان همسفرانی در مسیر پذیرفته شوند، به موضوع مطالعه تقلیل داده می‌شوند و این دقیقاً همان اتفاقی است که می‌افتد وقتی انسان‌شناسان، چنان‌که اغلب چنین می‌کنند، از ضرورت فهم کنش‌ها و گفتار مردم از طریق جای دادن آن‌ها در زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی و تاریخی سخن می‌گویند. این کار به معنای بسته‌بندی افراد و سپردن آن‌ها به بانک «از پیش فهمیده‌شده‌ها» است. چنین رویکردی نیروی حضور آن‌ها و چالشی که برای پیش‌فرض‌های ما ایجاد می‌کنند را انکار می‌کند. همان‌گونه که شما اشاره کردید، این حرکتی ذاتاً استعمارگرانه است؛ بنابراین، استعمارزدایی به معنای زمینه‌زدایی است.

برخی معتقدند انسان‌شناسی دیگر سهمی در رهایی ندارد؛ از دانشگاه تا میدان، همه‌چیز ابزارمند شده است. آیا شما هنوز به انسان‌شناسی رهایی‌بخش باور دارید؟

این بستگی دارد به اینکه از رهایی چه منظوری داشته باشیم. اگر منظور، نوعی رهایی باشد که فلاسفه عصر روشنگری وعده می‌دادند ـ یعنی رهایی از جهل از طریق پیروزی واقعیت و عقل بر خرافه ـ پاسخ من منفی است. از نظر تاریخی، انسان‌شناسی فرزند روشنگری بود و در ابداع همان وضعیت «ابتدایی‌بودن» که وعده رهایی از آن را می‌داد، همدست بود، آن هم تنها برای گروهی اندک. هنگامی که در خدمت پروژه تاریخ‌جهانی استعمار قرار گرفت، برای برخی رهایی به ارمغان آورد، اما تنها به بهای ستم بر دیگران.
با این حال، من به نوع دیگری از رهایی ایمان دارم؛ رهایی‌ای که نه در انباشت دانش و قدرتی که با آن همراه است، بلکه در خردِ نادانستن نهفته است. نادانستن با نادانی تفاوت دارد. نادانان گمان می‌کنند که می‌دانند، اما نادانستن به معنای کنار گذاشتن پیش‌فرض‌ها و گشودن ذهن به آن چیزی است که جهان، اگر گوش بسپاریم، می‌تواند به ما بیاموزد. من بر این باورم که راه انسان‌شناسی در همین‌جا قرار دارد.

آیا خود را همسو با انسان‌شناسی پسااستعماری می‌دانید یا فکر می‌کنید این گفتمان نیز در دام‌های ایدئولوژیک خاص خود گرفتار شده است؟

من خود را همسو با انسان‌شناسی استعمارزدایانه می‌دانم، نه با انسان‌شناسی پسااستعماری. این تفاوت بسیار مهم است. پسااستعمارگرایی بخشی از یک روایت کلان از تاریخ بشر است که آن را به مراحل پیشااستعماری، استعماری و پسااستعماری تقسیم می‌کند.
من بخش زیادی از ادبیات پسااستعماری را افسرده‌کننده می‌یابم. این متون به زبانی بیش‌ازحد دانشگاهی نوشته شده‌اند؛ زبانی که برای خوانندگانی طراحی شده است که با کدها و ارجاعات آن آشنا نیستند و بیش از هر چیز برای نمایش توان فکری نویسندگانشان به کار می‌رود؛ نویسندگانی که از این طریق، برتری فکری خود را بر دیگران اعلام می‌کنند؛ اما رویکرد استعمارزدایانه در سطحی کاملاً متفاوت عمل می‌کند. تفاوت آن شبیه تفاوت میان دو معنای رهایی است که پیش‌تر توضیح دادم. عمل به انسان‌شناسی استعمارزدایانه یعنی کنار گذاشتن هرگونه ادعای برتری، اذعان به نادانستن و گشودن خود به روی گفت‌وگو با دیگرانی که می‌توانیم از آن‌ها و با آن‌ها بیاموزیم. این رویکرد، شیوه‌ای از اندیشیدن، سخن گفتن و نوشتن را در پیش می‌گیرد که اساساً در تقابل با زبان گر نظریه پسااستعماری قرار دارد.

اگر بخواهید در یک جمله به یک جوان ایرانی بگویید چرا انسان‌شناسی اهمیت دارد، آن جمله چه خواهد بود؟

انسان‌شناسی اهمیت دارد، زیرا در میان همه رشته‌های دانشگاهی، تنها دانشی است که آمادگی دارد از مردم سراسر جهان ـ مردمی که تجربه‌ای برای به‌اشتراک‌گذاشتن دارند ـ بیاموزد تا به یک پرسش واحد و بنیادین پاسخ دهد: ما چگونه باید زندگی کنیم؟

خبرنگار: محمدجواد استادی

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha